واقعا با خودم چه فکر کرده بودم که همه چیز را رها کرده بودم ؟ چرا باید به خودم اجازه بدهم که یک زنِ نازنازی بشوم که فکر کنم همه ی دنیا باید با من مهربان باشد؟ چرا باید فکر کنم زندگی قرار است آسان و با لذت بگذرد ؟
چرا باید اجازه بدهم که از آن نفیسه ای که ساخته بودم و دوستش داشتم فاصله بگیرم ؟ این فاصله ، اکنون، به منزله شکست است .
[+] بعد از ازدواج آدم با چالش مهر و محبت روبرو میشه. و این چالش کاملا با چالش های دیگر فرق دارد.چالشی نرم و سفید است مثل پرِ قو! شما را در برمیگیرد. به شما می گوید شما ملکه ای هستید که مردی با تمام وجودش مراقب شماست.هرلحظه ، هرجا ! این بسیار احساس خوبیست.. چه چالشی بهتر از این ؟ اما این خطرناک ترین و سخت ترین چالش دنیاست.
چون باید همه ی آن پر قو ها را رها کنید و بیایید دقیقا وسط ریگ و شن و سنگ و خار !! چون شما واقعا ملکه ای نیستید که مردی تمام عمرش را مراقب شما باشد . شما انسانی هستید که در سختی آفریده شده اید . شما انسانی هستید که باری را که آسمان از پذیرفتنش سر باز زد و کوه آنرا نپذیرفت، پذیرفتید !! شما چه زن و چه مرد ، چه متاهل و چه مجرد ، همان انسان جهولید! که اگر بار را زمین بگذارید باخته اید ! هم چون رودی که چون باز ایستد، می میرد.
[+] و مسئله دیگر؛ هیچ انسانی نباید برای هیچ انسان دیگری زندگی کند. هیچ زنی نباید بخاطر هیچ مردی رنگ موهایش را طوری کند که خودش نمی خواهد . هیچ زنی نباید بخاطر مردی چاق یا لاغر بشود .
هیچ زنی لزوما نباید زیبا باشد . لزوما نباید همیشه خوشحال باشد . لازم نیست اصلا جورِ خاصی باشد! خودش باشد همین.